زنگ می زنم خونه و به مامان می گم با باربد حرفم شده و اومدم خونه یکی از بچه ها. بعدش هم می گم قراره با اونا بریم چند روزی شمال و اگه باربد بهش زنگ زد نگه که از من خبر داره. اینطوری مامان قبول می کنه.
- والله من نمی دونم باید چی بگم؟ خودت بهتر مامانت رو می شناسی، ولی به نظر من حالا که راستشو می خوای بگی اصلاً نگو می خوای بری مسافرت. بگو همین جا می مونی.
به سمت تلفن رفتم و گفتم:
- این کار بهتر هست ولی اگه بگم خونه دوستم می مونم گیر می ده می خواد بیاد اینجا منو ببینه و بعد ممکنه باربد دنبالش بیاد و بفهمه من اینجام. یا خود مامان آدرسو بهش بده و مهم تر از همه اینکه صورت منو توی این شکل و روز می بینه و می فهمه قضیه از چه قرار بوده.
- خب آره اینم هست.
- پس من همون می گم می رم مسافرت.
بعد از این حرف گوشی تلفن رو برداشتم و رو به بیتا گفتم:
- با اجازه بیتا جون.
بیتا اخمی کرد و گفت:
- خجالت بکش!
خندیدم و شماره خانه رو گرفتم. بعد از دو بوق گوشی رو برداشت:
- الو بفرمایید.
- سلام مامانی.
- سلام عزیزم خوبی دخترم؟
- خوبم مامان شما خوبی؟ بابا و رضا چطورن؟
- همه خوبن سلام می رسونن.
- سلامت باشن.
- باربد چه طوره؟
- احتمالاً خوبه.
مامان با لحن خنده داری گفت:
- وا ! چرا احتمالاً؟
- راستش مامان...
لحن من زنگ خطر رو برای مامان به صدا در آورد. با تردید گفت:
- چیزی شده رزا؟
- راستش مامان نگران نشی ها ...
- دِ مثل آدم حرف بزن دیگه بچه!
- چیزی نشده مامان من و باربد یه خورده با هم بحثمون شده.
- وای خاک تو سرم. چرا؟
- هیچی سر یه موضوع کوچیک.
- حالا حالت خوبه؟
- آره مامان چیزی نشده که .... اما... من الآن خونه یکی از بچه هام. می خوام برای اینکه باربد یه خورده تنبیه بشه ازم بی خبر بمونه.