رزا زنگ زدم بگم که باربد یه ساعت پیش اومد اینجا. نمی دونی با چه وضعی!
- با چه وضعی؟
- هیچی آشفته آشفته. اومد و گفت به رزا بگین بیاد بریم خونه. من الکی خودمو زدم به اون راه و گفتم: وا رزا که اینجا نیست. گفت مگه می شه؟ رزا جز اینجا جایی نمی ره. گفتم: مگه چیزی شده که تو ازش خبر نداری؟ یعنی نمی دونی همسر باردارت کجاس؟ روی مبل وا رفت و گفت که با هم بحثتون شده و تو هم گذاشتی رفتی. بعد هم خواهش کرد که اگه توی خونه هستی بذاریم تو رو ببینه. ولی من کلی باهاش بحث کردم و گفتم که تو اینجا نیستی و اگه بلایی سر تو بیاد روزگارش رو سیاه می کنم.
- خب بعدش چی شد؟
- هیچی تا وقتی خودش همه جا رو نگشت مطمئن نشد. کلی شانس آوردم که رضا و فرهاد خونه نبودن. وگرنه معلوم نبود که چی می شد.
- به بابا گفتین؟
- هنوز نه، ولی باید بهش بگم. چون ممکنه سراغ اونم بره.
- یه جوری بگو که هول نکنه ها.
- باشه، ولی رزا یه چیز دیگه هم هست.
- چی مامان ؟
- خوب نیست که آدم چند روز از شوهرش فرار کنه. کلی واست حرف در می یارن. حداقل یه زنگ بهش بزن ولی نگو که کجایی.
- نه مامان هرگز این کارو نمی کنم. بذار یه خورده بترسه حقشه.
- رزا اگه به کلانتری خبر داد چی؟
توی فکر فرو رفتم. حق با مامان بود. اگه این کار رو می کرد اصلاً به نفعم نبود، ولی از طرفی خود باربد هم مقصر بود و امکانش بود که از ترسش به کسی خبر نده. مامان گفت:
- حالا چی کار می کنی؟
- نمی دونم چی کار کنم.
- رزا بهتره بیای همین جا ما هم بهش می گیم که تو اینجایی، ولی فعلاً نمی خوای ببینیش.
- نه مامان اون اگه بفهمه من اونجام دیگه دست بردار نیست.
- در هر صورت اینطوری هم درستش نیست.
- می دونم ولی دیگه عقلم به جایی قد نمی ده!
- من که می گم اون به اندازه کافی تنبیه شده. فردا برگرد خونه.
سریع گفتم:
- نه مامان نه!
- ای بابا! همینجوری می خوای آتیش بزنی به زندگیت؟! اومدیم و فردا گفت زنی که چند روز بی خبر بذاره از خونه بره دیگه قابل اطمینان نیست ... اونوقت می خوای چی کار کنی؟
حرفای مامان همه اش درست بود ... گفتم:
- خودمم گیج شدم. بالاخره تا صبح یه فکری می کنم.
- باشه منو هم بی خبر نذار.
- چشم.