چمشاشو ریز کرد و سعی کرد صورت مرد رو ببینه !! مرد جلوتر اومد و در رو پشت سرش بست ... هاله ی نور قطع شد و صورتش مشخص شد ... لبخند کریهی روی لبهاش بود ...
نگاهش رنگ ترس گرفت ، مرد با دیدن چشمای ترسیده دختر قهقهه ی ترسناکی سر داد و نزدیک تخت شد ... دستش رو به طرف صورت رنگ پریده دختر پیش برد که دختر چشماش رو بست و با تموم وجود جیغ کشید ... چشماش رو باز کرد و جز سیاهی چیزی ندید ... نگاهی به اطرافش انداخت ... از اون اتاق منحوس خبری نبود دستش رو ، روی قلبش گذاشت ...
در اتاق با شدت باز شد و مادرش توی درگاه در قرار گرفت ... نگران جلو اومد و دستش روی کلید برق لغزید ... اتاق روشن شد و مادر با دیدن حوریه که روی تخت نشسته بود و از ترس نفس نفس می زد ، به تخت نزدیک شد ... کنارش روی تخت نشست و دخترِ نا آرومش رو در آغوش کشید ... حوریه سرش رو روی سینه مادرش گذاشت و دستش رو به بازوی مادرش گرفت ...
نفس های تند و پی در پیِش آروم شد ... از مادرش فاصله گرفت و لبخندی به صورت نگرانش زد ... اما مادر نگران تر از اون بود که با