پلک های چشمش لرزید ... آروم چشماشو باز کرد ... نور کمی که توی اتاق بود چشماشو زد ... دوباره چشماشو بست و باز کرد ... چند بار این کار رو تکرار کرد تا چشماش به نور عادت کنه ...
اطرافش رو نگاه کرد ... توی یه اتاق ناآشنای سه در چهار بود ... یه اتاق رنگ و رو رفتهِ نسبتا خالی ... نگاهی به خودش انداخت ، روی یه تخت یه نفره بود ... دستاش از طرفین به میله های آهنیِ زنگ زده با طناب زخیمی بسته شده بود .
نگاهش رنگ باخت ... در اتاق با صدای ناهنجاری باز شد ... شاید هم اونقدر ترسیده بود که صدای در اتاق به نظرش ناهنجار میومد ... مردی توی درگاه در قرار گرفت ... هاله ای از نور از پشت سرش به داخل منعکس شد و اجازه نمی داد صورتش رو تشخیص داد ...