کاش دلیل این کابوسای هر شبتو می فهمیدم "
حوریه دستش رو نوازش گونه روی بازوی مادرش کشید و گفت :
_من خوبم مامان ...
مادر با اخم سری تکون داد و از روی تخت بلند شد ... وقتی حوریه می گفت خوبم پس خوب بود ... به طرف در اتاق رفت و نگاه آخر رو به دخترش که روی تخت نشسته بود و با لبخند بدرقه ش می کرد انداخت ، دستش رو روی کلید برق فشرد و اتاق تاریک شد ... از اتاق خارج شد و در رو بست ...
حوریه روی تخت دراز کشید و ساعد دستش رو روی پیشونی خیس از عرقش گذاشت ... به سقف اتاقش خیره شد ...
" شب و روزم با هم فرقی نداره ... شب کابوس ، روز هم کابوس ... با این تفاوت که روزها کابوسام رو توی بیداری می بینم و شبها توی خواب "
آهی کشید و به پهلو چرخید ... دستاش رو توی هم قفل کرد و زیر سرش گذاشت ... چشماش رو بست و سعی کرد باز هم بخوابه ... البته اگر می تونست !!