چشمت بی بلا. حالا کاری نداری؟
- نه مامان جون سلام برسونین.
- سلامت باشی مواظب خودت و بچه ات باش.
گوشی رو که گذاشتم، حسابی به فکر فرو رفتم. سپیده گفت:
- چی شد؟ خاله چی گفت؟
با درماندگی به سپیده نگاه کردم و همه چیز رو براش تعریف کردم. بیتا و سپیده هم توی فکر فرو رفتن. حرفای مامان کاملاً منطقی بود. بیتا گفت:
- باید با شوهرت تماس بگیری، ولی بگو حالا حالا ها خونه نمی ری.
به سپیده نگاه کردم تا نظر اونو هم بدونم. سپیده گفت:
- بهش یه زنگ بزن. فکر نکنم اون باهات تندی کنه. احتمالاً تا الآن فهمیده که چی کار کرده و کلی هم نگرانته، ولی بهش بگو نمی ری خونه تا آدم بشه.
- الآن بزنم؟
- نه بذار فردا بزن. بذار یه خورده دیگه هم حرص بخوره.
- باشه موافقم.
سپیده از جا بلند شد و شروع کرد به قر دادن و تو همون حالت گفت:
- بابا بی خیال هر چی مرده. امشبو خوش باش. همه اشون گند اخلاقن. حالا بلند بگو مرگ بر هر چی جنس مذکره. هورا!
از رقص سپیده من و بیتا دلمون رو گرفته بودیم و می خندیدیم. درست مثل پیرزنایی می رقصید که توی عروسی نوه اشون می رقصن. اون شب اینقدر خندیدم که نگرانی از دلم پر زد. آخر شب هم سه نفری کنار هم و روی زمین خوابیدیم.

* * * * * *

گوشی رو توی دستم جا به جا کردم و گفتم:
- شاید الآن سر کار باشه.
سپیده چهره در هم کشید و گفت:
- اَه ... باید خیلی بی احساس باشه که توی این وضعیت پاشه بره سر کار!
حق با سپیده بود. با ترس شماره موبایلش رو گرفتم. سپیده سریع گوشیو از دستم کشید و زد روی آیفون و دوباره پسم داد ... بعد از چهار بوق صدای خسته اما هیجان زده باربد تو گوشی پیچید:
- رزا... رزا عزیزم ... خودتی؟
دلم برای صداش هم تنگ شده بود ... صدای جذاب و بم و خواستنیش ...