زانو زد:هومن..هومن..
مرتب صداش می کرد ولی هومن چشماشو بسته بود..پرهام با یه حرکت از رو زمین بلندش کرد ..
رو به من داد زد :پشت سر من بیا..مواظب باش..
سرمو تکون دادمو در حالی که چشم از هومن بر نمی داشتم گفتم:باشه..
توی راهرو چشمم افتاد به یکی از همون ادما که تیر خورده بود وافتاده بود رو زمین..انگار یکی بهش شلیک کرده بود..
از بیرون صدای تیراندازی می اومد پشت سر پرهام حرکت کردم..تو قسمت سالن هیچ کس نبود از در زدیم بیرون و وارد باغ ش