حوریه با لبخندی مصنوعی سرش رو به نشونه منفی تکون داد ... مادر بدبینانه نگاهش رو از حوریه گرفت ...
" نوزده سال بزرگش کردم ... خر که نیستم !! می فهمم یه چیزیش شده "
آهی کشید و مشغول خوردن غذاش شد ... حوریه دو دل بود برای زدن حرفش ... کمی دست دست کرد و در آخر بی مقدمه گفت :
_مامان شناسنامه ت کجاست ؟؟
مادر به سرفه افتاد ... متعجب و دستپاچه گفت :
_شناسنامه منو می خوای چیکار ؟؟
حوریه شونه ای بالا انداخت و گفت :
_همینجوری ... می خوام ببینمش !!
مادر لیوان آب نصفه کنار دستش رو برداشت و لاجرعه سر کشید ... سرفه ش قطع شد و راه نفسش باز شد ... سعی کرد بی تفاوت بگه :
_توی کیف مدارک ...