زن عمو هوای خانوممو خیلی داشته باش ... برگشتم می خوام ببرمش !!
عسل خندید و گفت :
- مواظب خودت باش عزیزم ...
ایلیا لبخندی زد و چیزی نگفت ... رو به همه خداحافظ بلندی گفت و با عجله به طرف اتوبوس رفت ... همه با چشم بدرقه ش کردن تا وقتی که سوار اتوبوس شد و اتوبوس راه افتاد ... ایلیا کنار شیشه نشسته بود و براشون دست تکون می داد ... اشکای هلیا بیشتر شد و برای تک پسرش دست تکون داد ...
حوریه با دلتنگی به ایلیا خیره شد تا اینکه اتوبوس دور شد ... سروش دستش رو دور کمر هلیا حلقه کرد و رو به امیرحسین گفت :
- امیر مامانو بیار ...
امیرحسین سری تکون داد و سروش و هلیا زودتر راه افتاد ... امیرحسین دسته های ویلچر رو گرفت و کنار عسل پشت سر سروش و هلیا راه افتادن ... حوریه با سری پایین افتاده پشت سر عسل و امیرحسین راه می رفت که گوشیش توی جیب مانتوش لرزید ... نفس عمیقی کشید و بی عجله گوشی رو از جیبش بیرون کشید ... پیام رسیده رو باز کرد و با دیدن اسم ایلیا بالای صفحه مبهوت به متن پیام خیره شد :